زیاد حیاطلی مطلبی با عنوان The Philosophy of War نوشته است که متن آن با ترجمه‌ی امیرعلی مالکی در سایت پراکسیس منتشر شده است. متن کامل را در ادامه بخوانید.

یادداشت مترجم: «در بستر تفکرِ اسلامی، جنگ نه به‌عنوان ابزاری برای گسترش قدرت، بلکه به‌مثابۀ واکنشی به تجاوز و تهدید مطرح می‌شود. این دینِ ابراهیمی، برخلاف برداشت‌های رایج، نه‌تنها جنگ‌طلبی را ترویج نمی‌کند، بلکه همواره به صلح، عدالت و اجتناب از خشونت غیرضروری دعوت کرده است. در آموزه‌های فلسفی و فقهی اسلام، اصل بر هم‌زیستی و گفت‌وگوست، و تنها در مواقعی که تعرض و تهدیدی علیه جان، سرزمین یا حقوق انسانی رخ دهد، دفاع مشروع می‌گردد.

این مفهوم در آثار فیلسوفان اسلامی، ازجمله فارابی، نمود آشکاری دارد. او در نظریهٔ مدینهٔ فاضله، جنگ را امری توجیه‌پذیر نمی‌دانست مگر آنکه در برابر نیروهای متجاوز به کار گرفته شود. مدینهٔ فاضلهٔ فارابی مبتنی بر اصول عدالت و عقلانیت بود؛ شهری که در آن نزاع و درگیری به‌عنوان امری اضطراری، نه مطلوب، تلقی می‌شود.

برای فارابی این دیدگاه، برخاسته از تفکری عمیق‌تر دربارهٔ رابطهٔ قدرت و مشروعیت در جوامع انسانی است. اسلام در تمامی تعالیم خود، جنگ را به‌عنوان آخرین گزینه مطرح می‌کند. براساس اصول فقهی، هرگونه تجاوز، سلطه‌جویی و آغازگریِ خشونت، خلاف اخلاق و تعالیم دینی شمرده می‌شود. حتی در مواردی که دفاع ضروری باشد، اصل رعایت عدالت و عدم تعدی به حقوق غیرنظامیان، به‌شدت مورد تأکید قرار گرفته است. قرآن کریم نیز بر این اصل تأکید دارد:

«و در راه خدا با آنان که به جنگ و دشمنی شما برخیزند جهاد کنید، لکن از حد تجاوز نکنید که خدا متجاوزان را دوست ندارد.»1

بنابراین، فلسفهٔ اسلامی، جنگ را نه به‌عنوان ابزاری برای فتح و گسترش قلمرو، بلکه به‌عنوان وسیله‌ای برای حفظ حق و مقابله با ظلم می‌شناسد. در این چارچوب، اساساً جنگ نه یک هدف، بلکه یک واکنش است، واکنشی که تنها درصورت تعرض، مشروعیت می‌یابد. این همان منطق عدالت‌محوری است که هر فلسفه‌ای بایست در مواجهه با قدرت و تعارض‌های بشری به آن متعهد باشد.»

زیاد حیاطلی می‌نویسد «اصطلاحی چون «حقوق جنگ» در ذات خود واجد ناسازه‌ای بنیادین است، ترکیبی متناقض و مشوش. از یک ‌سو، قانون ساختاری سخت‌گیرانه و منظم است که با نظم و قاعده معنا می‌یابد؛ و ازسوی‌دیگر، جنگ کنشی است آمیخته با بی‌نظمی، ویرانی و طغیان.

بااین‌حال، امروزه توافقی تلویحی شکل گرفته که حتی در دل نبرد نیز، کنش‌هایی معین انتظار می‌رود؛ و هنگامی که این انتظارات زیر پا گذاشته می‌شوند، فریاد مطالبهٔ عدالت بین‌المللی از آنتن‌های رادیویی طنین می‌افکند، در تیتر روزنامه‌ها نقش می‌بندد و از بلندگوها فریاد می‌شود.

نهادهایی چون سازمان ملل متحد، با همهٔ دبدبه و کبکبه‌شان، به‌دلیل ضعف ساختاری به‌باد انتقاد گرفته می‌شوند؛ و دیوان کیفری بین‌المللی نیز در میانهٔ کارزارهای پایان‌ناپذیر بحث دربارهٔ مشروعیت حقوق جنگ گرفتار آمده است، از جنگ‌های پهپادی و هوش مصنوعی گرفته تا خسارات جانبی، جنگ‌های نرم، سلاح‌های شیمیایی و زیستی، بازدارندگی هسته‌ای، و حتی اصل مداخلهٔ بشردوستانهٔ نظامی.

این مقاله کوششی‌ست برای بازگشودن ریشه‌ها و چرایی‌های حقوق جنگ از منظری فلسفی: از نظریه‌های طبیعی قرون وسطی که آموزهٔ جنگ عادلانه را به میراث گذاردند، تا دوران روشنگری که با طرح‌های نو دربارهٔ دولت و حاکمیت، تصویری تازه از جنگ ارائه دادند.

دو نکته را در ذهن داشته باشید: نخست، اینکه جنگ‌ها و پیامدهایشان نظم بین‌المللی موجود را دگرگون می‌سازند؛ دوم، اینکه تصور ما از ذات جنگ همواره وابسته بوده است به تلقی‌مان از «دولت» و نسبت دولت‌ها با یکدیگر.

قانون به‌ مثابه‌ی طبیعت

در دوران میانه، فلسفهٔ غربی بر این باور استوار بود که اخلاق، ویژگی ذاتی انسان است، هدیه‌ای از جانب خداوند. قوانینی که بر پایهٔ این اخلاق ذاتی بنیان نهاده می‌شدند، در قالب «قوانین طبیعی» شناخته می‌شدند. در نسبت با جنگ، متألهان و مدرسان کلیسایی، از توماس آکویناس2تا هوگو گروتیوس3، نظریه‌ای فراگیر به نام نظریهٔ «جنگ عادلانه»4را پرورش دادند.

این نظریه نه‌تنها دربارهٔ «مشروعیت آغاز جنگ»5 بلکه درخصوصِ «رفتارهای مشروع در متن جنگ»6نیز چارچوبی اخلاقی ترسیم می‌کرد. گروتیوس، در اثر بنیادین خود در بابِ «حقوق جنگ و صلح»7 که در سال ۱۶۲۹ منتشر شد، در بحبوحهٔ جنگ‌های خونین سی‌ساله8 میان دولت‌های پروتستان و کاتولیک اروپا، تصویری از نظم سیاسی به‌مثابهٔ جامعه‌ای بین‌المللی ولی «شُل‌ساختار» ارائه کرد. او همچنین از حقِ دفاع مشروع، هم در سطح فردی و هم دولتی، به‌عنوان مصداقی از کاربرد مشروع خشونت بحث کرد؛ و ازهمین‌رو به‌حق، پدر حقوق بین‌الملل لقب گرفت.

مهم‌تر از همه، گروتیوس، در فضایی به‌شدت مذهبی و پرکشمکش، پیشنهادهایی با مدارای خیره‌کننده ارائه داد. ازجمله اینکه جنگ به‌دلیل اختلاف عقیدهٔ مذهبی، عادلانه نیست. پایان جنگ سی‌ساله در سال ۱۶۴۸ و «صلح وستفالی»9، برآمده از همین توصیه‌ها بود؛ صلحی که نظم سیاسی اروپا را از سلسله‌مراتب عمودی تحت سیطرهٔ پاپ و امپراتور، به نظمی افقی از دولت‌های مستقل و هم‌پایه بدل کرد، و با آن، مفهوم جنگ نیز در اروپا دچار «سکولاریزاسیون» شد.

قانون به‌ مثابهٔ منفعت

تنها سه سال بعد، در ۱۶۵۱، فیلسوف انگلیسی توماس هابز10اثر مهم خود «لویاتان»11را منتشر کرد؛ کتابی که تا مدتی، برداشت از جنگ و اخلاق را به‌کلی دگرگون ساخت. هابز در این اثر بنیادین استدلال می‌کند که انسان‌ها برای بقا و حفظ انسجام اجتماعی، بخشی از آزادی‌های خود را به حاکمی واگذار می‌کنند که وظیفهٔ وضع و اجرای قانون و حراست از مالکیت خصوصی را بر عهده دارد.

در نگاه او، اخلاق و قوانینی که بر آن بنا شده‌اند، نه تجلی ارادهٔ الهی یا قانون طبیعی، بلکه انعکاسی از منافع اجتماعی و ساختار قدرت هستند. هرچند هابز وجود قانون طبیعی را انکار نمی‌کند، اما آن را برای مهار تمایلات انسانی کافی نمی‌داند. او دراین‌باره می‌نویسد:

«قوانینِ طبیعت، همچون عدالت، انصاف، فروتنی، شفقت، و در یک کلام: با دیگران چنان کن که خواهی با تو چنان کنند، در ذات خود، بدون ترس از قدرتی که رعایتشان را تضمین کند، در تعارض با غرایز طبیعی ما هستند؛ غرایزی چون جانب‌داری، غرور، انتقام‌جویی و نظایر آن. و پیمان‌هایی که در پس آن‌ها شمشیری نباشد، صرفاً واژگانی توخالی‌اند که هیچ تضمینی برای امنیت انسان ندارند.»12

این منطق نه‌تنها در روابط میان افراد، بلکه در ساختار نظام بین‌الملل نیز مصداق دارد. در آن‌جا، ترسِ از شمشیر، که این‌بار در قالب توازن قدرت ظاهر می‌شود، عاملی بازدارنده است؛ چیزی که دولت‌ها را از ورود به جنگ بازمی‌دارد نه اخلاق، بلکه پیامدهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آن است. بر پایهٔ این منطق، اگر یک دولت حاکم دریابد که جنگیدن با دولت دیگر در راستای منافع ملی اوست، آن جنگ برایش توجیه‌پذیر و مشروع خواهد بود.

شاید بدبینان بگویند این امر همیشه واقعیت داشته است: حتی در بحبوحهٔ جنگ‌های مذهبی چون جنگ سی‌ساله، توجیه دینی اغلب نقابی بر منافع سیاسی بود. بااین‌وجود، هابز این واقعیت را صریح‌تر و نظام‌مندتر بیان ساخت و دیدگاهی را پیش نهاد که در برابر تصویر گروتیوسی از «جامعهٔ بین‌المللی طبیعی» قد علم کرد. ازهمین‌روست که گروتیوس را پدر حقوق بین‌الملل می‌نامند، درحالی‌که هابز را بنیان‌گذار مکتب واقع‌گرایی در روابط بین‌الملل می‌دانند.

اما جملهٔ کلیدی در استدلال هابز، همان اصل زرینِ «با دیگران چنان کن که خواهی با تو چنان کنند» است. جامعهٔ بین‌المللی «شل‌بافته»‌ای که گروتیوس ترسیم می‌کند، انسجام خود را از این اصل می‌گیرد، اصلی که در حقوق بین‌الملل به‌نام قاعدهٔ «تقابل»13شناخته می‌شود.

سنت دیرینهٔ احترام به سفیران و نمایندگان کشورها، به‌نامِ «قدرتِ خصمانه»14، درست از این اصل ریشه می‌گیرد. بااین‌حال، نگاه هابز، که سیاست را متکی بر ترس از شمشیر و توازن قوا می‌بیند، نیز بی‌راه نیست، و از آن‌جا که تفسیر منافع ملی در دستان حاکمان است و تعادل قدرت‌ها شکننده، باید پذیرفت که جنگ، در نهایت، پدیده‌ای گریزناپذیر در ساختار موجود روابط بین‌الملل باقی می‌ماند.

سیر تحول فلسفه‌ی جنگ
سیر تحول فلسفه‌ی جنگ

تولد صلیب سرخ

صرف‌نظر از مشروعیت یا نامشروعی خودِ جنگ15، مسئلۀ دیگری وجود دارد که از جنس متفاوتی‌ست: مشروعیت رفتار در دلِ جنگ. این مسئله دقیقاً همان پرسشی بود که بازرگان سوئیسی، ژان هانری دونان16، پس از مشاهدهٔ مستقیم هولناکی‌های نبرد سولفِرینو در سال ۱۸۵۹، در برابر آن ایستاد. نبرد سولفرینو17میان امپراتوری اتریش و نیروهای متحد فرانسه و پادشاهی پِیه‌مونت در شمال ایتالیا درگرفت. این جنگ بعدها با عباراتی همچون «کوری فاجعه‌بار، بداهه‌پردازی مرگبار و سهل‌انگاری سازمان‌یافته» توصیف شد.

حاصل درگیری تنها در عرض پانزده ساعت، بیش از ۶ هزار کشته و حدود ۴۰ هزار مجروح بود. در این میان، خدمات پزشکی هر دو طرف زیر آوار بی‌برنامگی فرو ریخته بود؛ کاروان‌های پزشکی به‌جای انتقال مجروحان، به حملِ مهمات اختصاص یافته بود، و تخلیهٔ مجروحان شش روز به‌طول انجامید. هزاران سرباز زخمی، با گاری‌های روستاییان، با امید دستی غذا یا جرعه‌ای آب، به روستاهای اطراف برده شدند.

هانری دونان در ۲۴ ژوئن همان سال، با امید دیدار با ناپلئون سوم به دهکدهٔ کَستیلونه رسید؛ اما به‌جای آن، با دریایی از رنج و بی‌پناهی روبه‌رو شد. بی‌درنگ ابتکار عمل را به‌دست گرفت: داوطلبانی، بیشتر از زنان و دختران روستا، را گرد آورد و آنچه از مراقبت برمی‌آمد تدارک دید.

او درشکه‌رانش را روانهٔ شهر برشا کرد تا پارچه و ملزومات پانسمان تهیه کند. از داوطلبان خواست تا با زخمیان ارتش دشمن، یعنی اتریشی‌ها، همان‌قدر شفقت نشان دهند، و آزادی پزشکان ارتشی اتریش را فراهم ساخت تا آن‌ها نیز در خدمت درمان باشند.

مشاهدات این دو هفته، بعداً در کتابی با عنوان «خاطره‌ای از سولفرینو»18منتشر شد. همین روایت، در کنار تلاش‌های پیگیرِ دونان، در نهایت به تأسیس کمیتهٔ بین‌المللی صلیب سرخ در سال ۱۸۶۳ انجامید. ازحیث فلسفی، کتاب دونان پرسشی اخلاقی را پیش می‌کشد: چگونه ممکن است دولتی چنین نسبت به سربازانش، پس از آن‌که دیگر به کارش نمی‌آیند، بی‌اعتنا باشد؟

او بر اهمیت اصول، حتی در بطن جنگ، تأکید می‌ورزد و مفهوم کاهش رنج غیرضروری را پررنگ می‌سازد. از نگاه دونان، سربازان عاملانی‌اند در خدمت دولت؛ مأموریتی را انجام می‌دهند که به آن‌ها واگذار شده است. اما آن‌گاه که زخمی می‌شوند و دیگر قادر به ایفای آن مأموریت نیستند، دیگر عامل دولت نیستند، و هیچ توجیهی برای کشتن، ناقص‌کردن یا شکنجه‌شان باقی نمی‌ماند. جنگ شاید اجتناب‌ناپذیر باشد، اما رنج درون آن باید محدود و مهار شود.

این طرز نگاه، مبنای اصل مهمی در حقوق بشر‌دوستانه شد: «اصل تمایز»؛ یعنی تمایز بین اهداف نظامی و غیرنظامی. این اصل پیش‌تر نیز در سنت‌های دینی، ازجمله در جنبش «صلح خداوند»19، اعلامیۀ سن پترزبورگ، و در آرای فقه سنتیِ اهل سنت اسلام دیده می‌شد20. اما صلیب سرخ جهانی این اصل را با روحی تازه و در سطحی جهانی احیا کرد و آن را به یکی از ستون‌های بنیادین خود بدل ساخت.

این فلسفهٔ جنگ، دولت را نه به‌عنوان موجودیتی مادی، بلکه به‌مثابهٔ پیکره‌ای انتزاعی از عاملانی می‌بیند که در هر سطحی، از سربازان گرفته تا کارمندان دولت و حتی قانون‌گذاران، در جهت تحقق منافع آن عمل می‌کنند. از آنجا که مفهوم دولت با فلسفهٔ جنگ پیوندی ناگسستنی دارد (چه در آغاز جنگ و چه در شیوهٔ جنگیدن)، نیمهٔ دوم قرن بیستم قرار بود چالش‌های تازه‌ای را پیشِ روی این فهم فلسفی بگذارد.

قرن بیستم و پس از آن: چالش‌هایِ نو

همان‌گونه که جنگ سی‌ساله نظم سیاسی اروپا را دگرگون ساخت، جنگ جهانی دوم نیز نظم جهانی را به‌کلی متحول کرد. اندیشهٔ گروتیوس مبنی‌بر وجود نوعی «جامعهٔ جهانی سست‌بنیاد» سرانجام با تأسیس سازمان ملل متحد در سال ۱۹۴۵ جامهٔ واقعیت پوشید.

چنان‌که در تمام جوامع رخ می‌دهد، این جامعهٔ نوپدید دولت‌ها کوشید تا رفتارهایی خاص را به حوزهٔ محرمات وارد کند: جنگ‌های تجاوزکارانه و توسعه‌طلبانه رسماً مردود شمرده شدند. بر پایهٔ منشور ملل متحد، جنگ فقط در دو وضعیت مشروع قلمداد می‌شود: نخست، دفاع مشروع؛ دوم، براساس قطعنامهٔ الزام‌آور شورای امنیت. فصل هفتم منشور ملل متحد، و به‌ویژه مادهٔ ۵۱، بر این اصل به‌روشنی تأکید دارد.

اما این «جامعهٔ جهانی دولت‌محور» نیز راه‌های دور زدن قواعد را یافته است؛ و دنیای جدید ناشی از استعمارزدایی، جنبش‌های رهایی‌بخش ملی، معاهدات حقوق بشر و خودمختاری دولت‌ها، بازیگران تازه‌ای را وارد عرصهٔ بین‌الملل کرده: کنش‌گران غیردولتیِ سرزمینی.

سازمان‌هایی که تا حدی نقش یک دولت را ایفا می‌کنند، اما رسمیت دولت‌بودن ندارند، و دقیقاً به‌همین‌سبب، ابزاری کارآمد برای جنگ‌های نیابتی شده‌اند؛ جایی‌ که قدرت‌های پنهان در پسِ پرده، بدون درگیری مستقیم، می‌جنگند. در این فضای تیره، اصطلاحی همچون «مداخلهٔ بشردوستانه» به تاکتیکی جدید بدل شده است.

تا مدت‌ها، مفهوم جنگ پیوندی ناگسستنی با مفهوم دولت داشت؛ اما ظهور این بازیگران غیردولتی، چشم‌انداز نبرد را به‌کلی دگرگون کرد. واژگانی چون «تروریست» و «مبارز آزادی‌خواه» وارد زبان روزمره شدند؛ و هیچ بحثی دربارهٔ جنگ کامل نخواهد بود مگر با اشاره به جنگ با ترور.

فلسفهٔ نوینی که بتواند در آن «جنگجو» نه‌فقط عامل دولت، بلکه کنشگری فراملی، نامتعارف و گاه نامشخص باشد، هنوز درحالِ شکل‌گیری است. حقوقدان فقید بین‌المللی، آنتونیو کاسسه21، این چالش را «مسئلهٔ مبارزِ آزادی‌خواه»22نام نهاد23. آیا تروریست‌ها یا «رزمندگان غیر‌دولتی» با سربازان ارتش‌های منظم تفاوتی دارند؟ اگر چنین است، چرا و چگونه؟

آیا در مواجهه با چنین دشمنانی، باید حقوق بشر را به بهانهٔ امنیت ملی محدود ساخت؟ یا خودِ این محدودیت منجر به بدتر شدن وضعیت می‌شود؟ این‌ها پرسش‌هایی‌ست که جهان امروز با آن‌ها درگیر است. کاسسه همچنین نشان داد که چگونه دولت‌ها گاه از واژهٔ «تروریسم» بهره‌برداری ابزاری می‌کنند تا منافع خود را توجیه نمایند، بی‌آن‌که این به معنای نفی واقعیت تهدید تروریسم باشد.

در این میانه، جنگ سوریه24به نمادی از منازعه‌های پیچیدهٔ دنیای معاصر بدل شده است؛ منازعه‌ای که اخلاق جنگجویان، ناظران و تحلیل‌گران سیاسی را هم‌زمان به آزمون کشیده. در این فضا، اتهام‌های کودک‌سربازی، نقض حقوق بشر و جنگ نیابتی بی‌محابا بر فضای بین‌المللی سایه افکنده‌اند.

از یک ‌سو، دیکتاتوری بی‌رحم ایستاده که خود را در برابر امپریالیسم غربی و بازی‌های پنهان دفاع می‌خواند؛ ازسوی‌دیگر، شورشیانی که خود، یا حامیانشان، اعتبار و اهدافی مشکوک دارند. روایت جنگ، به‌جای شفافیت اخلاقی، به میدان دروغ‌های دوطرفه بدل شده است.

نتیجه‌گیری

فیلسوفانِ جنگ و قواعد آن، نهایتاً به دو اردوگاه تقسیم می‌شوند: یک‌سو، گروتیوسِ خوش‌بینِ عمل‌گرا، که به جامعه‌ای جهانی و اصل تقابل باور دارد؛ و ازسوی‌دیگر، هابز واقع‌گرایِ بدبین، که تعادل قدرت را تنها بر پایهٔ ترس و منفعت می‌بیند. توجیهات ما برای آغاز یک جنگ یا برای شیوهٔ جنگیدن، بازتابی از عقاید و جهان‌بینی‌مان است.

درحالی‌که بسیاری از سربازان و سیاست‌مداران در طول تاریخ، قواعد جنگ را نقض کرده‌اند، نمی‌توان منکر شد که خود این قواعد، از کنوانسیون ژنو گرفته تا اسناد حقوق بشردوستانهٔ دیگر، نمودار تکوینی است میان منفعت دولت‌ها و وجدانی جهانی که می‌کوشد از دل تاریکی، نوری به عدالت بتاباند. اگر این میراث حقوقی جهانی به‌راستی به ما رسیده، امید آن است که در مواجهه با مفاهیم نوین جنگ، آن را بی‌حرمت نسازیم، زیرا اگر عدالت فرونشیند، آن‌چه می‌ماند صرفاً پیروزی بی‌منش‌ترین‌هاست.

در بابِ تصویر اصلی: تکه‌ای از مجموعۀ «آتشِ فراموش‌نشدنی»25 – آفریده شده به‌دستِ گروهی از نجات‌یافتگانِ حملۀ اتمی هیروشیما. | منبع: psychologytoday.com

دربارۀ نویسنده: زیاد حیاطلی26 دارای مدرک کارشناسی در فلسفه و روزنامه‌نگاری، و کارشناسی ارشد حقوق بین‌الملل است. همچنین، او سابقۀ همکاری با سازمان عفو بین‌الملل را به‌عنوان دستیار پژوهشی و مترجم زبان عربی دارد.

«نثارِ خاک پاک ایران عزیز.»27

انتهای پیام



نیازمندی های اصفهان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *