علی غفاریان در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز نوشت:
در هفتههای اخیر، بحث دربارهٔ مهاجران افغانستانی در ایران دوباره داغ شده؛ اینبار نه بهخاطر حادثهای خاص، بلکه بهخاطر موجی از اظهارنظرهایی که گاه آشکارا و گاه در لفافه، حق انسانبودن را مشروط به ملیت میدانند. برخی این وضعیت را «بحران مهاجران» مینامند. اما واقعاً بحران ما، بحران مهاجرت است؟ یا بحران سیاستگذاری، بحران رسانه، و شاید از همه مهمتر، بحران اخلاق اجتماعی؟
طبق گزارش کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل (۲۰۲۴)، ایران با میزبانی حدود ۳.۵ میلیون مهاجر افغانستانی، دومین کشور پناهندهپذیر جهان پس از ترکیه است. این آمار فقط نشانهٔ وسعت مسئولیت نیست، بلکه نشان میدهد چقدر در تدوین یک سیاست روشن و انسانی شکست خوردهایم.
از دید تاریخی و مردمشناسی، «ملت» مفهومی نوپدید است. آنتونی اسمیت نشان میدهد که هویت ملی، بیشتر بر پایه اسطورهسازی، روایتپردازی تاریخی و مرزکشی اجتماعی ساخته میشود تا واقعیتهای عینی. فردریک بارث هم یادآور میشود که تفاوتهای قومی و فرهنگی، بیشتر در تعامل با «دیگری» ساخته و پررنگ میشوند، نه بر اساس ذات یا جوهرهای ثابت.
بهعبارت سادهتر، ما اغلب برای اینکه خود را تعریف کنیم، نیازمند «غیرخودی»ایم که از آن فاصله بگیریم؛ و مهاجر، در این بازی خطرناک، بهراحتی به همان دیگری تبدیل میشود. رسانهها و برخی گفتارهای رسمی، مهاجر افغانستانی را اینگونه تصویر میکنند: کسی که “میگیرد”، “میزاید”، “شغلها را اشغال میکند” و “تهدید است”. آیا این ادبیات، چیزی جز صورت محلی گفتمانهای جهانیِ نژادپرستانه است؟
ادوارد سعید در کتاب شرقشناسی توضیح میدهد که چگونه غرب، با خلق تصویری خشن و غیرمتمدن از شرق، به سلطهٔ خود مشروعیت میدهد. ما هم در درون خود، نسخهای از همان سازوکار را بازتولید کردهایم؛ نه برای سلطه بر دیگری، بلکه برای فرار از مسئولیتهای خودمان. بهجای پاسخگویی در برابر ناکارآمدیها، مهاجر را مقصر جلوه میدهیم.
در این میان، فراموش میکنیم که ایرانی و افغانستانی، قرنها پیش از ترسیم مرزهای مدرن، در یک اقلیم زبانی و فرهنگی زیستهاند. از بلخ تا شیراز، از هرات تا اصفهان، از بیدل تا فردوسی، ما در یک سنت ادبی و تمدنی تنفس کردهایم. زبان فارسی، نه فقط یک ابزار ارتباط، که حافظهای مشترک است.
یادی کنیم از دههٔ شصت، که ایران با گشودن مرزها بر روی هزاران مهاجر جنگزده، جلوهای انسانی از خود نشان داد. البته امروز باید آن تجربه را با نگاهی انتقادی بازخوانی کرد، اما نباید فراموش کنیم که پذیرش مهاجر، بخشی از حافظهٔ جمعی ماست، نه یک تهدید وارداتی.
امروز نیز باید توجه داشت که تجربههای تاریخی ما و مردم افغانستان، در بسیاری از ابعاد همسرنوشتاند: جنگ، مهاجرت، تحریم، ناامنی و رؤیای کرامت. آن مهاجر، در آینهاش بخشی از ما را به ما نشان میدهد — همفرهنگ، همدرد، و همآرزو.
بدیهیست که سیاستهای مهاجرتی باید سامان یابند. اما یک نکته روشن است: مسئله، مهاجر نیست؛ مسئله، سیاست است. اگر نابرابری هست، اگر اشتغال دچار بحران است، اگر خدمات رفاهی کم است، همه اینها به ضعف برنامهریزی برمیگردد، نه به بودن یا نبودن یک انسان.
کشورهایی مثل کانادا، با طراحی برنامههای مهاجرت اقتصادی، آموزش چندفرهنگی، و مشارکت اجتماعی مهاجران، نشان دادهاند که جذب هدفمند نیروی کار و خلق انسجام اجتماعی، نهتنها ممکن، بلکه سودمند است.
در ایران، اما با همزمانی رهاشدگی مرزها و ذهنیتهای مهاجرستیز، نه مهاجر احساس امنیت میکند، نه میزبان. نتیجه چیست؟ افزایش بیاعتمادی، ناامنی ذهنی، و گمکردن حقیقت و اخلاق.
در این میان، جامعهٔ دانشگاهی، رسانهای و روشنفکری هم وظیفهای جدی دارد. اگر روشنفکر، نتواند میان نقد سیاستها و نفی انسان، تمایز قائل شود، خودش بخشی از گفتمان تبعیض خواهد شد. سکوت، بیطرفی نیست؛ مشارکت در تبعیض است.
اریک هابسبام زمانی نوشت:
«ملیت، اگر به اسطوره بدل شود، خطرناکتر از هر اسلحهایست — اسلحهای که همزیستی را پیش از آنکه آغاز شود، هدف میگیرد.»
شاید وقت آن رسیده که اسطورهها را کنار بگذاریم و انسان را، صرفاً به خاطر انسانبودنش، ببینیم.
انتهای پیام